که خودفروشی
این خیره سر را بیرزد
به خاطر پرستوها
زمستان
را تاب می آورم
پرستوهایی که نمی دانند
چه بیهوده
در لانه ی افعی ها
تخم گذاشته اند.
2
نه زندگی به درنگ می ارزد
نه مرگ به پیشوازی
مسافری سردرگم بودن خوش تر
که نمی دانیم کجا بادبان برمی چیند
این کشتیبان
و کجا لنگر می افکند.
3
این سایه ی من است
نقشی که از جنازه ی این اندام
با باد می رود
و با درد زاده می شود
من نیست.
آبی که از سرم گذشت
پیاله پیاله بنوشید
ای وارثان فراموشی!
این جا که هوا پر از هذیان است
اندوه را
کدام تبر
از ریشه می کند.
4
استعداد مرگ موروثی نیست
همیشه یک نفر کمک می کند به مرگ
راه بلدی مهربان
خانه به دوشی که می گردد حیران
قرارگاهی می خواهد
شانه به شانه می رود با مرگ
مرگ می برد او را با خود
می پراندش از پرچین کوتاه یک خطِ قرمزِ قلّابی
رکورد تازه ای را
با ما هم که نه شاید
حتمن تکرار می کند
استعداد مرگ موروثی نیست
من فکر می کنم باید یک نامه بنویسم
بدون تمبر و امضا
زیر گوش رنگین کمان بگویم
از طرفی به طرف دیگر برسانش
از رنگی به رنگ دیگر
ترجمه اش کن
به زبان مرگ
بعد با زبانت
ببند در پاکت را
خیس نه نم نم نم ناک می شود
کم کم به مقصد می رسد
کم کم خانه به دوشی ام کم می شود.
نامه ام را این پست چی سر به زیر
لابد اشتباهی به تو داده است
که سرزده پیدا شدی با رنگ های بنفشگی
روی لب هایت
و با تیغ های تمشک وحشی
در ذهنی که پنهان می کنی از من
رک نبودی با من که بگویی
نامه اشتباه به تو رسیده بود
من مرگ را می خواستم بنویسم جای نام تو
یا دستی هنوز در کار است
که خانه به دوشی ام
کم کم کم بشود
پنهان که می کنی روحت را از من
ترسی قشنگ تر از تو دارم
ترسی تاریک تر دارم از این خانه به دوشی
از کم کم کم شدن زمانم
از کم رنگ شدن نامم
از حل شدن زمانم در بعدازظهر بدون چایی
در سالروز تولّد نابه هنگام خانه به دوشی ام
بعد از بی قراری بی دلیل زهدان مادر آزرده ام
من فقط نگران نامه های بی نشان نبودم
نگرانم که جوابی نباشد برای این که
تو چرا کمک نمی کنی که مرگ گم نشود
امروز در زندگی بدون مداد رنگی و پاکت نامه ام
تو چرا نام دقیق ات را به من نمی گویی
یا حرف اوّل
یا آخرش را
یا این که چرا پنهان می کنی روح ات را از من
چرا کم کم کم می شود
خانه به دوشی ام
دوست داشتن یک اعتراف قریب است
پس بگذار حالا که اشتباهی آمدی
کم کم عاشقت بشوم
تا با شتاب متنفّر
رازت را کم کم زیر گوشم بگو
تا همین طور کم کم کم بشود
خانه به دوشی ام.
5
خوابی پریشان دیدم
در لحظه های منجمد تنهایی
در زمهریر بی کسی هایم
خورشید دست های تو
ساز غروب داشت
خوابی پریشان دیدم
ردّ نگاه تو را گرفتم
یک دوزخ مجسّم
در شاهراه های موازی لاینقطع
از دور می نمود
با که بگویم که دلم گرفته است
چون آسمان ابری
که بغض می ترکاند دلش را
امّا نمی نیست
غم بیداد می کند
هیچ صدایی آشنا نیست
هیچ نگاهی
عمق آن را ندارد
که برباید نگاهم را
که خون را به شقیقه ها بکشاند
که فریاد برآورد
از دهلیز های سوت و کور سلول های خاکستری ام
تنهایی را هیچ درمان نیست
دوزخ را تاب آوردن
آسان نیست.
6
در حوالی توام
با نت های اجاره ای بدبخت
در حوالی منی
با چهره ی بی تاب و بی لبخند
با نگاهی که رنگ به چهره ندارد
در حوالی توام
در این حوالی
هیچ چیز مال من نیست
حتّا تو
حتّا این نفس های رهنی
که شاید یک طرفه باشد
خسته ام
چوب خطّم هم
پیش ترها پر شده است
دلم می خواهد
جای خود را به تناسخ های بعدی ام بدهم
بوزینه ای
ملخی
سنجابی ...
یک نفر مستأجر
که بیاید عور و بی رخت
آلوده کند بعد از من این هستی را
***
ریش ها را زده ام
و چه بهتر که نبود
ریشه ای نبود از روز ازل
همه ی دلهره ی من این است
که تو در خانه ی قلبم هستی
همه ی دلهره ی من تو شدی
به زمانی که سفر نزدیک است
تکلیف تو چیست؟
تکلیف تو و
این همه نزدیکی روحت با من
تکلیف تو و
بوسه و گاهی لبخند
کودکی های نگاهت را باید چه کنم؟
چه کسی می داند
کوله باری که ندارم چه پر است؟
این خیره سر را بیرزد
به خاطر پرستوها
زمستان
را تاب می آورم
پرستوهایی که نمی دانند
چه بیهوده
در لانه ی افعی ها
تخم گذاشته اند.
2
نه زندگی به درنگ می ارزد
نه مرگ به پیشوازی
مسافری سردرگم بودن خوش تر
که نمی دانیم کجا بادبان برمی چیند
این کشتیبان
و کجا لنگر می افکند.
3
این سایه ی من است
نقشی که از جنازه ی این اندام
با باد می رود
و با درد زاده می شود
من نیست.
آبی که از سرم گذشت
پیاله پیاله بنوشید
ای وارثان فراموشی!
این جا که هوا پر از هذیان است
اندوه را
کدام تبر
از ریشه می کند.
4
استعداد مرگ موروثی نیست
همیشه یک نفر کمک می کند به مرگ
راه بلدی مهربان
خانه به دوشی که می گردد حیران
قرارگاهی می خواهد
شانه به شانه می رود با مرگ
مرگ می برد او را با خود
می پراندش از پرچین کوتاه یک خطِ قرمزِ قلّابی
رکورد تازه ای را
با ما هم که نه شاید
حتمن تکرار می کند
استعداد مرگ موروثی نیست
من فکر می کنم باید یک نامه بنویسم
بدون تمبر و امضا
زیر گوش رنگین کمان بگویم
از طرفی به طرف دیگر برسانش
از رنگی به رنگ دیگر
ترجمه اش کن
به زبان مرگ
بعد با زبانت
ببند در پاکت را
خیس نه نم نم نم ناک می شود
کم کم به مقصد می رسد
کم کم خانه به دوشی ام کم می شود.
نامه ام را این پست چی سر به زیر
لابد اشتباهی به تو داده است
که سرزده پیدا شدی با رنگ های بنفشگی
روی لب هایت
و با تیغ های تمشک وحشی
در ذهنی که پنهان می کنی از من
رک نبودی با من که بگویی
نامه اشتباه به تو رسیده بود
من مرگ را می خواستم بنویسم جای نام تو
یا دستی هنوز در کار است
که خانه به دوشی ام
کم کم کم بشود
پنهان که می کنی روحت را از من
ترسی قشنگ تر از تو دارم
ترسی تاریک تر دارم از این خانه به دوشی
از کم کم کم شدن زمانم
از کم رنگ شدن نامم
از حل شدن زمانم در بعدازظهر بدون چایی
در سالروز تولّد نابه هنگام خانه به دوشی ام
بعد از بی قراری بی دلیل زهدان مادر آزرده ام
من فقط نگران نامه های بی نشان نبودم
نگرانم که جوابی نباشد برای این که
تو چرا کمک نمی کنی که مرگ گم نشود
امروز در زندگی بدون مداد رنگی و پاکت نامه ام
تو چرا نام دقیق ات را به من نمی گویی
یا حرف اوّل
یا آخرش را
یا این که چرا پنهان می کنی روح ات را از من
چرا کم کم کم می شود
خانه به دوشی ام
دوست داشتن یک اعتراف قریب است
پس بگذار حالا که اشتباهی آمدی
کم کم عاشقت بشوم
تا با شتاب متنفّر
رازت را کم کم زیر گوشم بگو
تا همین طور کم کم کم بشود
خانه به دوشی ام.
5
خوابی پریشان دیدم
در لحظه های منجمد تنهایی
در زمهریر بی کسی هایم
خورشید دست های تو
ساز غروب داشت
خوابی پریشان دیدم
ردّ نگاه تو را گرفتم
یک دوزخ مجسّم
در شاهراه های موازی لاینقطع
از دور می نمود
با که بگویم که دلم گرفته است
چون آسمان ابری
که بغض می ترکاند دلش را
امّا نمی نیست
غم بیداد می کند
هیچ صدایی آشنا نیست
هیچ نگاهی
عمق آن را ندارد
که برباید نگاهم را
که خون را به شقیقه ها بکشاند
که فریاد برآورد
از دهلیز های سوت و کور سلول های خاکستری ام
تنهایی را هیچ درمان نیست
دوزخ را تاب آوردن
آسان نیست.
6
در حوالی توام
با نت های اجاره ای بدبخت
در حوالی منی
با چهره ی بی تاب و بی لبخند
با نگاهی که رنگ به چهره ندارد
در حوالی توام
در این حوالی
هیچ چیز مال من نیست
حتّا تو
حتّا این نفس های رهنی
که شاید یک طرفه باشد
خسته ام
چوب خطّم هم
پیش ترها پر شده است
دلم می خواهد
جای خود را به تناسخ های بعدی ام بدهم
بوزینه ای
ملخی
سنجابی ...
یک نفر مستأجر
که بیاید عور و بی رخت
آلوده کند بعد از من این هستی را
***
ریش ها را زده ام
و چه بهتر که نبود
ریشه ای نبود از روز ازل
همه ی دلهره ی من این است
که تو در خانه ی قلبم هستی
همه ی دلهره ی من تو شدی
به زمانی که سفر نزدیک است
تکلیف تو چیست؟
تکلیف تو و
این همه نزدیکی روحت با من
تکلیف تو و
بوسه و گاهی لبخند
کودکی های نگاهت را باید چه کنم؟
چه کسی می داند
کوله باری که ندارم چه پر است؟
محمد مفتاحي